پسری عاشق دختری شد آنقدر که هر روز نامه های عاشقانه
به وی می نوشتکه قدرت عشق من به تو از قدرت عشق
مجنون به لیلی و فرهاد به شیرین که کوهی را برای معشوقش
کند نیز بیشتر باشد.
روزی دختر به وی گفت : تو که اینقدر دم از قدرت عشق نسبت
به من می زنی چقدر بر حرفت پایبندی ؟پسر گفت : قدرت
عشق من به تو آنقدر است که جهانی را زیر و رو کند !دختر
گفت : نمی خواد جهان را زیر و رو کنی اما اگه واقعا می
خواهی عشقت به من ثابت شود خانه ای بخر تا دونفری در آن
زندگی کنیم !پسر گفت : عزیزم تو که خود می دانی اگر دو نفر
عاشق هم باشند پتویی نیز آنها را کفایت کند !دختر گفت: پس
برایم ماشینی بخر !پسر گفت : آخر با این ترافیک خیابانها
ماشین برای عشق من چیزی جز عذاب نخواهد بود و من طاقت
عذاب وی را ندارم !دختر گفت : برایم جواهری زیبا بخر .پسر
گفت : جواهر مال فخر فروشان است و عشق من از این کارها
مبراست !دختر گفت : برایم تلویزیونی پلاسما بخر.پسر گفت :
تلویزیون چشم عشق من را ضعیف می کند !دختر گفت : برایم
یک واکمن بخر که گاهی نواری گوش کنم !پسر گفت : مگر در
خانه تان نداری ؟دختر گفت : ای بابا ! پس لااقل لباس زیبایی
بخر که دلم خوش باشد !پسر گفت : مگر پدر نداری که برایت
لباس بخرد !دختر گفت : مرده شور ریختت را ببرن گدا !!!پسر
گفت : پس بیا با هم عروسی کنیم.