پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
حکایت ان درخت
نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391
بازدید : 473
نویسنده : hosein

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»


:: موضوعات مرتبط: , ,



خانه ای با پنجره
نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391
بازدید : 508
نویسنده : hosein

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.


:: موضوعات مرتبط: , ,



هیچ وقت زود قضاوت نکن
نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391
بازدید : 552
نویسنده : hosein

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...


:: موضوعات مرتبط: , ,



اس ام اس
نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391
بازدید : 547
نویسنده : hosein

گرچه از فاصله ی ماه ز من دورتری
ولی انگاه همین جا و همین دور و بری
ماه می تابد و انگار تویی می خندی
باد می آید و انگار تویی می گذری . . .

::


:: موضوعات مرتبط: جملات عاشقانه و زیبا , ,



اس ام اس
نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391
بازدید : 556
نویسنده : hosein

زندگی چیدن سیبی است که یاید چید و رفت
زندگی تکرار پاییز است که باید دید و رفت
زندگی رودی است جاری هر که آمد
کوزه ای شادمان پر کرد و مشتی آب نوشید و رفت
قاصدک ? این کولی خانه بدوش روزگار
کوچه گردیهای خود را زندگی نامید و رفت . . .


:: موضوعات مرتبط: جملات عاشقانه و زیبا , ,



اس ام اس
نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391
بازدید : 576
نویسنده : hosein

 

همین که یاد ما هستی دمت گرم

همین که مرهم دردی دمت گرم

در این دنیا که مردم بی وفایند

همین که با وفا هستی دمت گرم


:: موضوعات مرتبط: جملات عاشقانه و زیبا , ,



نباید
نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391
بازدید : 515
نویسنده : hosein

نباید شیشه را با سنگ بازی داد !

نباید مست را در حال ِ مستی . . .

دست ِ قاضی داد !

نباید بی تفاوت !

چتر ماتم را . . .

به دست ِ خیـس باران داد !

کبوترها که جز پرواز ، آزادی نمی خواهند !

نباید در حصار میـله ها

با دانه ی گندم . . .

به او تعلیم ماندن داد




موبایل..
نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391
بازدید : 504
نویسنده : hosein

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستن...موبایل یکی از اونا زنگ میزنه...مردی

گوشی رو بر میداره و روی اسپیکر میذاره و شروع به صحبت میکنه...همه ساکت میشن

و به گفت و گوی اون با طرف مقابل گوش میدن

مرد:بله بفرمایید...

زن:سلام عزیزم باشگاهی؟

مرد:سلام بله باشگاهم...

زن:من الان توی فروشگاهم یه کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟

مرد:آره اگه خیلی خوشت اومده بخر...

زن:میدونی از کنار نمایشگاه ماشین که رد میشدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی

دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی ازونا رو داشته باشم...

مرد:چنده؟

زن:شصت هزار دلار

مرد:باشه اما با قیمتی که داره باید مطمئن باشی همه چیزش رو به راهه...

زن:آخ مرسی...یه چیز دیگه هم مونده...هون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد

هم واسه فروش گذاشتن نهصد و پنجاه دلاره...

مرد:خب برو بگو نهصد هزار تا اگه میدن بخرش...

زن:وااای مرسی باشه...بعدآ میبینمت خیلی دوست دارم.

مرد:باشه...خدافظ

مرد گوشی رو قطع میکنه...مردای دیگه با تعجب مات و مبهوت به اون خیره میشن...

بعد مرد میپرسه:این گوشی مال کیه؟؟؟!!!!!




پیرمرد.
نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391
بازدید : 491
نویسنده : hosein

 مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در

مورد وضعیت فعلیش می

پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:


هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج

کردم و حالا باردار شده و

کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟

دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات

تعریف کنم. من یه نفر رو

می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو

برای شکار کردن از دست

نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته

اشتباهی چترش رو به جای

تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو

از پشت درختها یه

پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو

به طرف پلنگ نشونه می

گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!



پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو

با تیر زده!

دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود




داستان کوتاه شنل قرمزی
نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391
بازدید : 685
نویسنده : hosein

 

یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :
عزیزم چند روزه مادر بزرگت موبایلشو جواب نمیده . هرچی اس ام اس 

هم براش میزنم
باز جواب نمیده . آنلاین هم نشده چند روزه . نگرانشم .
چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .
قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون

بریم دیزین اسکی .
مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل

انگوری لهت کنه .
شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم .
فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین .
مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان.
می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .
شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد .
یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام .
شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه .
بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه .
شنل قرمزی: حنا کجا میری ؟؟؟
حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن .
شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!
حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در

آوردی .
بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن

دعوتت .نکردننیشخند  

شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟
حنا : آره با لوک خوش شانس میان .
شنل قرمزی: برو دختره …………………………………….
( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )
شنل قرمزی یه تیک آف میکنه و به راهش ادامه میده .
پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!
ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن .
میره جلو سوارش میکنه .
شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!
نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .
با اون مرتیکه …… راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون .
شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .
نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت

گرفتش .
این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون .
زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند .
شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید .
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی .
جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن .
شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!
نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه

ماشین پاک


می کنن .


دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه .


شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ؟؟؟؟


نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد .


بچه مایه دار شدی . بقیه همه بد بخت شدن .


بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه .


شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و

خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن .

 




داستان
نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391
بازدید : 498
نویسنده : hosein

پسری عاشق دختری شد آنقدر که هر روز نامه های عاشقانه

به وی می نوشتکه قدرت عشق من به تو از قدرت عشق

مجنون به لیلی و فرهاد به شیرین که کوهی را برای معشوقش

کند نیز بیشتر باشد.


روزی دختر به وی گفت : تو که اینقدر دم از قدرت عشق نسبت

به من می زنی چقدر بر حرفت پایبندی ؟پسر گفت : قدرت

عشق من به تو آنقدر است که جهانی را زیر و رو کند !دختر

گفت : نمی خواد جهان را زیر و رو کنی اما اگه واقعا می

خواهی عشقت به من ثابت شود خانه ای بخر تا دونفری در آن

زندگی کنیم !پسر گفت : عزیزم تو که خود می دانی اگر دو نفر

عاشق هم باشند پتویی نیز آنها را کفایت کند !دختر گفت: پس

برایم ماشینی بخر !پسر گفت : آخر با این ترافیک خیابانها

ماشین برای عشق من چیزی جز عذاب نخواهد بود و من طاقت

عذاب وی را ندارم !دختر گفت : برایم جواهری زیبا بخر .پسر

گفت : جواهر مال فخر فروشان است و عشق من از این کارها

مبراست !دختر گفت : برایم تلویزیونی پلاسما بخر.پسر گفت :

تلویزیون چشم عشق من را ضعیف می کند !دختر گفت : برایم

یک واکمن بخر که گاهی نواری گوش کنم !پسر گفت : مگر در

خانه تان نداری ؟دختر گفت : ای بابا ! پس لااقل لباس زیبایی

بخر که دلم خوش باشد !پسر گفت : مگر پدر نداری که برایت

لباس بخرد !دختر گفت : مرده شور ریختت را ببرن گدا !!!پسر

گفت : پس بیا با هم عروسی کنیم.




اینجا قسمتی باعنوان
نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391
بازدید : 452
نویسنده : hosein

اینجا قسمتی باعنوان درد و دل و بدبختی نداره،موندم کجا بذارم حرفامو،میذارم پیش خود خودش
نمیدونم الان میخوام حرف دلمو به آدما برسونم یا به تو خدا...
بامشاور حرف زدم،میگه گناهه،آخرش طلاقه،بی اعتمادیه و هزار کوفت و زهرمار دیگه،همین حالا رابطتونو کات کنید..آخه خدا صدبار گفتم یبار قبلا شکستم..اینبار مصلحتمو بذار با "..." تو برزخم دقیقا...از یه طرف "..." از یه طرف تو
من که میخواستم بااون به تو بیشتر نزدیک شم..الان چجوری آروم شم؟عقلمو چطوری بذارم جلو راهمو و ولش کنم؟
خدایا میدونی،قراره فردا با مشاور بحرفم بم بگه چجور فراموشش کنم.بگه چجور باش تموم کنم..میشکنمش اینجوری،حق نداشتم انقد وابستش کنم،حق نداشتم انقد وابسته شم که از اینجا به بعد زندگیو کوفت هردومون کنم..بچه های اینجا میگن طرف گذاشته رفته،درد رفتنو هم چشیدم هم اینجا دیدم،حالا چجوری بفهمونم بش که من باید بذارم برم.برا خوشبختی دوتامون...
کی میدونه چندخط نوشته هامو پاک کردم و باز نوشتم و ننوشتم...
خدا صبرم بده..راهو نشونم بده.بدجور کلافم.تکیه گاه زندگیمو پیدا کردم،اما عقل مشاور حکم میکنه ترکش کنم..قفل قفلم
بازم خدا توکل به تو.به امید خودت..
 




یادته همیشه
نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391
بازدید : 574
نویسنده : hosein

یادته همیشه بهم شک داشتی که من باکسیم
میگفتی دیگه اون فاطمه سابق نیستم
میگفتی دیگه دوستم نداری
ولی من بارهابهت گفته بودم هنوزم مثل قبل دوست دارم حتی بیشتر
دلیل این بیخبریمم بهت گفته بودم
ولی عزیزم توبدکردی
من خیانت نکردم ولی توکردی
اون خنده ی من ازهرچی گریه بدتربود
درسته گفتم منتظردیدن این صحنه بودم ولی دوست نداشتم توروباکسی ببینم
داغونم کردی میفهمی
حالااومدی معذرت خواهی
دوست دارم ببخشمت
ولی...




1
نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391
بازدید : 603
نویسنده : hosein

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدارتولبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
درنهانخانه جانم گل یاد تودرخشید
باغ صدخاطره خندیدعطر صدخاطره پیچید
یادم آمدکه شبی باهم ازآن کوچه گذشتیم
پرگشودیم ودرآن خلوت دل خسته گشتیم
توهمه رازجهان ریخته درچشم سیاهت
من همه محوتماشای نگاهت
آسمان صاف وشب آرام
بخت خندان وزمان رام
توبه من گفتی ازاین عشق حذر کن
لحظه ای چندبراین آب نظرکن
آب آیینه ی عشق گذران است
توکه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تافراموش کنی چندی دراین شهر سفرکن
به توگفتم حذر ازعشق ندانم
سفرازپیش توهرگز نتوانم نتوانم
چون کبوتر لب بام تو نشستم
توبه من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم توصیادی ومن آهوی دشتم
تابه دام تو در افتم همه جاگشتم وگشتم
نه رمیدم نه گسستم..
 




شعر
نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391
بازدید : 547
نویسنده : hosein

ببین دلم گرفته باز دوباره * بدون تو هوای گریه داره
از غم تو شکسته بغض بارون* می باره مثل اشک من تو ایون
صحبت یاس و گل اطلسی نیست * بجز تو در خیال من کسی نیست
آخه دلم بهوونه ی تو داره * هنوزاسیر دست انتظاره
ای باغبون اون که سر سفر داشت *دلم رو درپناه بال وپرداشت
پائیز توذهن باغچه بود که پر زد* کاشکی زتنهائی من خبر داشت
ای که غموازرشب من گرفتی * خواتب کدو بهارو دیدی رفتی
فصل وداع تلخ شاخ وبرگه * قصه ی محزون گل وتگرگه
وای چه غمی داره دل کوچه هاش * بیا تو غمخوار من و کوچه باش




تعداد صفحات : 20